جدول جو
جدول جو

معنی ابن سراج - جستجوی لغت در جدول جو

ابن سراج
(اِ نُ سِ)
کنیت جمعی از ادبا و نحویین است که در عراق و شام یا مغرب میزیسته اند: 1- طالب بن محمد بن نشیط شاگرد ابن انباری. 2- محمد بن حسین بن عبدالله. 3- ابوعبدالله محمد بن احمد دمشقی. 4- ابوالقاسم عبدالرحمن بن قاسم مقری فاسی (متوفی 619 ه. ق.). 5- ابوبکر محمد بن محمد بن نمیر (متوفی 743 ه. ق.). 6- ابومروان عبدالملک بن سراج بن عبدالله لغوی نحوی قرطبی از نسل سراج بن قرۀ کلابی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه وآله. 7- ابوالحسین سراج بن عبدالملک استاد ابن بادش فرزند ابومروان مذکور. وبرای تفصیل ترجمه هر یک رجوع به بغیهالوعاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اِ نُ جَرْ را)
کنیت دو برادر از رجال دولت عباسی: 1- علی بن عیسی بن داود. (رجوع به ابوالحسن علی بن عیسی بن داود شود). او از سال 300 ه. ق. تا چهار سال وزارت خلیفه داشت و در آن مدت بجرح و تعدیل خراج و ارتفاعات پرداخت لکن بعلت تقلیل صلات و مشاهرات، سپاهیان بدشمنی او برخاستند و ازاینرو در سال 304 معزول و محبوس گشت. در 308 خلیفه باز او را بقبول منصب وزارت خواند و او نپذیرفت. و در 311 و 312 گرفتار حبس و نفی گردید. و کرت دیگر به سال 314 بمقام وزارت ارتقا یافت و دو سال وزارت راندو در 316 مستعفی شد. پس از آن دو بار الراضی بالله منصب پیشین او را بدو دادن خواست و او امتناع ورزید. 2- عبدالرحمن بن عیسی. او در خلافت راضی به سال 324 ه. ق. سه ماه وزیر بود و آنگاه که برادر او علی را بازداشتند او را نیز محبوس و مصادره کردند. باز در عهد متقی بی نام وزارت متصدی همه اعمال دیوانی بود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سَرْ را)
ابومحمد جعفر بن احمد بن حسین. قاری و حافظ و ادیب و شاعر. صاحب اشعاری نیکوست و او راست: کتاب مصارع العشاق. و از ابوعلی بن شاذان و ابوالقاسم بن شاهین و خلاّ ل و برمکی و جز آنان روایت دارد
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
ابوبکر محمد بن سعید. از مشاهیر نحات اندلس و از محدثین معروف آنجا. به مصر هجرت کرده و در آنجا بتدریس اشتغال ورزیده است و نیز بسیاحت یمن رفته و مدتی در آنجا اقامت گزیده است. وفات او به سال 359 ه. ق. است. از کتب اوست: تنبیه الالباب فی فضل الاعراب و تألیفی در عروض و اختصاری از عمده ابن رشیق و غیر آن
لغت نامه دهخدا
(اِ نُسَرْ را)
محمد بن علی بن عبدالرحمن دمشقی صوفی. او در مائۀ هشتم هجری میزیسته و کتابی تشویق الارواح و القلوب الی ذکر علام الغیوب داشته که ظاهراً از میان رفته است و جزئی از آن به نام تفّاح الارواح و مفتاح الارباح شامل سرگذشتهای ادبی و اخلاقی موجود است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
قره فضلی محمد، معروف به ابن سراج رومی. صاحب کتاب نخلستان بفارسی که مانند گلستان ساخته. وفات 970 ه. ق. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
ابوبکر محمد بن سری سهل نحوی. شاگرد مبرد و استاد سیرافی و رمانی و جز آنان. یکی از مشاهیر نحات و قراء در مائۀ سیم و چهارم هجری. از کتب اوست: کتاب الأصول. کتاب الاشتقاق. شرح کتاب سیبویه و صاحب صحاح از آن بسیار نقل کند. کتاب احتجاج القراء للقرائه. کتاب الشعر و الشعراء. کتاب الریاح و الهواء و النار. کتاب الجمل. کتاب المواصلات. کتاب الموجز. وفات او به سال 316 ه. ق. بوده است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سَرْ را)
محمد بن ابراهیم بن عبدالله بن روبیل، معروف به ابن سراج غرناطی شاعر. متفنن در فنون عدیده و طبیب مبرز. شهرت تألیفات او سبب شد که سلطان محمد بن محمد او را طبیب خاص خویش کرد. ابن سراج طب را نزد ابوجعفر راقوتی مرسی فراگرفت و برایگان فقرا را علاج و ثلث عایدات خویش صرف غذا و دوا و سائر حوائج آنان میکرد. مرگ سلطان محمد بن محمد سبب بدبختی او گشت چه هنگام نزع سلطان محمد از او دستور غذای سلطان پرسیدند و او جوابی به تهکّم گفت و از آن بکنایه این خواست که سلطان بتحریک ولیعهد خویش مسموم شده است، و این معنی موجب عداوت پادشاه جدید و اعوان او نسبت به ابن سراج گردید و سه سال او را بند کردندو پس از رهائی اموال او مصادره و او خود از غرناطه نفی شد و مدتی دور از وطن بزیست و سپس بازگشت و در آنجا درگذشت. او را کتب بسیار در طب و مفردات بوده است. مولد او به سال 655 ه. ق. و وفات در سنۀ 729
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ رَ)
ابوالعباس بصری. خلیفۀ قاضی به بصره. از فقهای شافعی. ازاوست: کتاب علل الشروط. کتاب الشروط. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ نِ سَرْ را)
از فدائیان ملاحده است و قاضی کرمان را بکشت. (حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
امیر صلاح الدین خلیل. یکی ازامراء مصر. او ولایت اسکندریه داشت و چون امیر برکه مقتول شد، برقوق بتهمت قتل برکه ابن عرام را دستگیر کرد و به سال 782 ه. ق. بکشت. وی مردی دانشمند و ادیب بود و کتابی در تاریخ کرده و اشعاری داشته است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ غُ)
امیر سعدالدین ابراهیم بن عبدالرزاق اسکندرانی. یکی از امراء مصر، پدر و جد او در اسکندریه مقام وزارت داشته اند و مولد او بشهر مزبور بوده است. جمال الدین محمود او را بقاهره خواند و مقام کاتبی ملک ظاهر برقوق بدو دادند. پس از مرگ برقوق در زمان ملک ناصر ادارۀ کلیۀ امور دولت بدو مفوض گشت و برادر خود فخرالدین را نیز از اسکندریه طلب کرد و مناصب دولتی را دو برادر میان خود بخش کردند و کار او بجائی رسید که مدتی ملک ناصر را از سلطنت خلعو برادر او ملک منصور را بجای او نصب کرد و باز ملک منصور را معزول کرد و ناصر را بپادشاهی برداشت، آنگاه که دیوان کتابت ملک برقوق بدو مفوض گشت منتها بیست سال داشته است و در 808 ه. ق. وفات یافت و با طنطنه و جلالی بی نظیر جنازه او را تشییع و دفن کردند
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سَیْ یا)
ابوماهر موسی بن یوسف بن سیار. طبیب ایرانی در عصر آل بویه. علی بن مجوسی شاگرد او بوده و خود او در طب تألیفاتی داشته و در شیراز میزیسته است. او را کتابی است درفصد ذیل کنّاش اسحاق بن حنین. و لکلرک در تاریخ اطبای عرب شروح کتب یوحنابن سرافیون را نیز از تألیفات او نام می برد. رجوع به ذیل ترجمه ابن المجوس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ جُ رَ)
ابوخالد عبدالملک بن عبدالعزیز بن جریج (80-149 یا 150 یا 151 ه. ق.). از علمای مشهور صدر اول، اصلاً ازغیرعرب. از موالی بنی امیه. مولد او مکۀ مکرمه و همانجا نیز پرورش یافته و سفری به عراق کرده و بخدمت منصور خلیفه رسیده است. گویند او اول کس است از مسلمانان که تصنیف کتاب کرد و سپس دیگران بدو اقتدا کردند، و بقول دیگر اول مصنف اسلام ابورافع هرمز کاتب امیرالمؤمنین علی علیه السلام است. (نجاشی) (ابن خلکان)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سُ رَ)
ابویحیی عبیدالله. مغنی معروف. مولد او به زمان عمر بن الخطاب در مکه بوده و نواختن عود از دیوارگران ایرانی که بساختن کعبه آمده بودند فراگرفت و بنا بروایتی او نخستین کس است در عرب که این هنرآموخته است. ابن سریج نواهائی برای غزلهای عمر بن ابی ربیعه و نیز در مراثی الحانی بساخت و بزمان خود شهرتی عظیم یافت لکن بزودی الحان و نواهای ساختۀ او فراموش شد چنانکه جحظۀ مغنی معروف به زمان خویش چیزی از آن نمیدانست. وفات ابن سریج در خلافت هشام بوده است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ حَجْ جا)
ابوعبدالله حسین بن احمد بن محمد بن جعفر. شاعری شیعی و مدیحه سرا. او پادشاهان و وزراء از آل بویه رامدح گفته و از دست عزالدوله بختیار چندی محتسب بغداد بوده است. طبع او در شعر بهزل می گرائیده، دیوان کامل او از میان رفته لکن شریف رضی قسمت جدّ آنرا به نام النظیف من السخیف گرد کرده است. وفات 391 ه. ق
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ حَ)
سلا. (تاج العروس). یارک. (منتهی الارب). و آن پرده و پوستی است بر روی جنین برکشیده
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سِ)
شمس الدین محمد بن حسن. از شعرا و ادبای دمشق. وفات او در 722 ه. ق. بوده است. او راست: شرحی بر ملحهالاعراب حریری و دو جلد ضخیم در شرح مقصورۀ ابن درید و ملخص صحاح جوهری بحذف شواهد و کتاب المقامهالشهابیه و نظیره ای بر قصیدۀ تائیۀ ابن فارض. او مدتی در مصر اقامت گزیده و قصیده ای در حنین دمشق موطن خویش داشته است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سَ)
باران. (مهذب الاسماء). ابن السحاب. مطر
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سُ قَ)
ابوعبدالله محی الدین محمد بن محمد بن محمد انصاری شاطبی (572- 662 ه. ق.). از علمای اندلس. در حدیث و ادب شهرت داشت و شعر نیکو میگفت. وفات او بقاهره بوده است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
اسحاق بن یحیی بن سریح نصرانی، مکنی به ابوالحسین. او ظاهراًتا 377 ه. ق. حیات داشته است. (ابن الندیم). مولد او به سال 300 بوده. ابن سریح در امور دواوین و صناعت خراج و مناظرۀ عمال (استنطاق) معرفتی بسزا داشته ودر علم نحو نیز بصیر بوده. از کتابهای اوست: کتاب الخراج الکبیر. کتاب الخراج الصغیر. کتاب المؤامرات بالحضره. کتاب تحویل سنی الموالید. کتاب جمل التاریخ
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
چند تن از خاندان علم و تصوف، از فرزندان عبدالرحمن سقاف حضرمی، در حضرموت و حجاز ویمن و هندوستان بقرن دهم و یازدهم هجری بدین کنیت اشتهار یافتند. و مردم را به آنان اعتقاد نیکو بود، از آن جمله علی بن ابی بکر بن عبدالرحمن و فرزندش محمد متوفی به سال 1002 ه. ق. و پیروان محمد او را مهدی موعود می دانستند و محمد بن عمر بن شیخ متوفی بسنۀ 1052 و محمد بن علوی بن محمد بن ابی بکر متوفی در 1071. و این محمد چندی به هندوستان میزیست و سفری بمکه شد و بدانجا درگذشت، و مشهورترین افراد این خاندان اوست
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سَلْ لا)
ابوالحسن علی بن سلار، ملقب به ملک العادل سیف الدین و یا ابومنصور علی بن اسحاق، معروف به ابن سلار. وزیر ظافر عبیدی صاحب مصر. اصلاً ایرانی نژاد و از اکراد زراری است. او در رجب 543 ه. ق. بمقام وزارت ارتقا یافت و ابن خلکان گوید در جای دیگر یافتم که ملک ظافر در اوّل نجم الدین ابوالفتح سلیم بن محمد بن مصال را بوزارت گزیده بود و ابن سلار بطلب این مقام در شعبان 544 بقاهره لشکر کشید و ابن مصال چون خبر وصول ابن سلار به اسکندریه شنید به جیزه پناهید و ابن سلار بقاهره درآمد و زمام امور به دست گرفت و ملقب به عادل و امیرالجیوش گردید، ابن مصال جماعتی را از مغاربه و غیر آنان بمقابلۀ ابن سلار تحشید کرد، و عادل به دلاص بحرب وی شد و عساکروی بشکست و ابن مصال را بکشت و سر او بر نیزه کرد وبه بیستم ذی قعده همین سال بقاهره بازگشت و مستمراًتا آنگاه که کشته شد وزارت داشت. ابن سلار مردی شجاع و کاری و مائل به ارباب عقل و صلاح و شافعی مذهب بود. عده ای مساجد بقاهره بساخت و باز ابن خلکان گوید در ظاهر شهر بلبیس مسجدی دیدم که بدو منسوب بود و آنگاه که ابوطاهر احمد سلفی باسکندریه شد و در آنجا اقامت گزید ابن سلار از اکرام او چیزی فرونگذاشت و مدرسه ای بدانجا بنا کرد و تدریس آن باحمد محول داشت و شافعی مذهبان را جز این مدرسه ای در اسکندریه ندیدم. با این همه ابن سلار مردی جائر و ظالم بود چنانکه گویند وقتی که او هنوز فردی سپاهی بود نزد موفق ابوالکرم بن معصوم تنیسی مستوفی دیوان رفت و از غرامتی که بر او نهاده بودند شکایت برد و مناظرۀ آنان دراز کشید، ابوالکرم گفت سخن تو بگوش من فرونشود و او از این گفتار کینۀ موفق بدل گرفت و آنگاه که بوزارت رسید او را دستگیر کرد و فرمان داد میخی طویل در یک گوش او فروکوفتند تا از گوش دیگر سر بیرون کرد و هر بار که او فریاد کرد ابن سلار گفتی اکنون سخن من در گوش تو فروشد وسپس امر داد تا او را بیاویختند. آنگاه که بلاره مادر ابوالفضل عباس بی ابن الفتوح بن یحیی بن تمیم بن معز بن بادیس صنهاجی با پسر خردسال خود از افریقیه بدیار مصر شد عادل مذکور او را بزنی کرد و عباس را چون فرزندی در خانه میداشت. زمانی که این پسر بزرگ شد عادل اورا بجهاد به شام فرستاد و اسامه بن منقذ با او بود، اسامه او را بفریفت و بتطمیع وزارت بکشتن عادل برانگیخت و او چون بازگشت در محرم 548 عادل را در خانه خویش به دست نصر پسر خود در بستر بکشت. ابن خلکان راجعبه پدر علی بن سلار گوید او در خدمت سقمان بن ارتق صاحب قدس بود وقتی که افضل امیرالجیوش، بیت المقدس را ازسقمان بستد گروهی از عساکر سقمان بدو پیوستند که ازجملۀ آنان سلار پدر عادل مذکور بود و افضل او را برکشید و لقب سیف الدوله داد و پسر او عادل را در جملۀصبیان حجر درآورد و صبیان حجر هر یک اسبی و عده ای داشتند که بمحض ارجاع خدمتی بدانان، حاضرالسلاح و مهیای کار بودند مانند داویه و استبار (کذا، و شاید: اسپتار یا اسپدار و یا اسکدار) رفته رفته حافظ خلیفه بر مرتبت او بیفزود تا ولایت اسکندریه بدو داد. و لقب عادل رأس البغل بوده است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ ؟)
شاگرد بطولس و یکی از صنّاع آلات فلکی است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ سَمْ ما)
ابوالعباس محمد کوفی قاضی. در زمان هارون الرشید به بغداد آمد و چندی آنجا ببود، پس از آن بکوفه مراجعت کرد. او مردی فصیح و لسن بوده و کلمات قصار در امثال و مواعظ داشته است. و ابن الندیم در جملۀ زهّاد از زاهدی به کنیت ابن السماک نام برده و ظاهراً مراد او صاحب همین ترجمه است. وفات او به سال 183 ه. ق. است
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ بَرْ را)
قاضی سعدالدین ابوالقاسم عبدالعزیز بن نحریر. فقیه شیعی. ولادت او در مصر بود. وفات 481 ه. ق. به بغداد نزد سیدمرتضی و شیخ طوسی فقه آموخت. از سید هشت دینار مشاهره داشت و در سال 438 به طرابلس شام رفت. گویند بیست سال و بقول دیگر سی سال قاضی آنجا بود و همانجا درگذشت و از هشتاد سال متجاوز داشت. کتب بسیاری در فقه تصنیف کرده، از آنجمله است: کامل. موجز. المهذب. جواهر. معالم. منهاج. روضهالنفس. شرح جمل العلم. مقرب. معتمد. عمادالمحتاج فی مناسک الحاج و کتابی در کلام. (روضات)
لغت نامه دهخدا
ابن مسعود قونوی، ملقب بجمال الدین و معروف به ابن سرّاج و مکنی به ابوالعباس. او راست: القلائد. و شرح الجامعالکبیر محمد بن حسن شیبانی و این شرح ناتمام مانده و سپس پسر احمد، ابوالمحاسن محمود پس از پدر آن را بپایان رسانیده است. وفات احمد به سال 770 ه. ق. بود
لغت نامه دهخدا